پنج شنبه بابا جوونی ما رو سورپرایز کرد و گفت امشب میام دنبالتون بریم دریا. (آخه مامانی دریا رو تو شب خیلی دوست داره) من و تو و خاله هدیه و ریحانه وسایل یک بزم شبانه رو آماده کردیم و منتظر بابا شدیم. بابا جون ساعت 10 اومد دنبالمون و همه با هم رفتیم حاجی بکنده. ساعت 30/11 رسیدیم اونجا و کلی گشتیم و یه آلاچیق راحت که تقریبا یه جای خلوت ساحل بود پیدا کردیم و بساطمون و پهن کردیم. هوا خنک بود و باد هم می یومد ومن کلی خوشحال بودم چون پشه نبود تا عسل مامانو نیش بزنه و مامان عذاب وجدان بگیره ساعت 12 بابایی منقل و آماده کرد تا شام بخوریم مامان هم سفره رو گذاشت (شام کباب مرغ ترش داشتیم) تو هم که سر سفره حسابی جنجال کردی یه بار دوغو ریختی یه بار...