یاسینیاسین، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 21 روز سن داره

یاسین فرشته کوچولوی خدا

ساحل حاجی بکنده

پنج شنبه بابا جوونی ما رو سورپرایز کرد و گفت امشب میام دنبالتون بریم دریا. (آخه مامانی دریا رو تو شب خیلی دوست داره) من و تو و خاله هدیه و ریحانه وسایل یک بزم شبانه رو آماده کردیم و منتظر بابا شدیم. بابا جون ساعت 10 اومد دنبالمون و همه با هم رفتیم حاجی بکنده. ساعت 30/11 رسیدیم اونجا و کلی گشتیم و یه آلاچیق راحت که تقریبا یه جای خلوت ساحل بود پیدا کردیم و بساطمون و پهن کردیم. هوا خنک بود و باد هم می یومد ومن کلی خوشحال بودم چون پشه نبود تا عسل مامانو نیش بزنه و مامان عذاب وجدان بگیره ساعت 12 بابایی منقل و آماده کرد تا شام بخوریم مامان هم سفره رو گذاشت (شام کباب مرغ ترش داشتیم) تو هم که سر سفره حسابی جنجال کردی یه بار دوغو ریختی یه بار...
15 مرداد 1391

خاله هدیه و یاسین

عسل مامانی تو این هفته ایی که گذشت حسابی بهت خوش گذشت می دونی چرا؟؟؟؟؟؟؟ آخه مامان خورشید از دوشنبه رفته بود تهران، مادرجون هم چون روزه داشت نمی تونست بیاد تو رو نگه داره . ( عسل مامان تو از شنبه تا دوشنبه پیش مادرجون تو لاهیجانی و از سه شنبه تا 5 شنبه پیش مامان خورشیدی طبقه پائین خودمون). در نتیجه خاله هدیه قبول زحمت کرد از روز دوشنبه با ما اومد خونمون و روزا تو رو نگه می داشت  تا مامانی بره سر کار، وقتی هم که مامانی بر می گشت بیچاره خاله هدیه کلافه کلافه بود . اینقدر که تو وروجک اذیتش می کردی، ریحانه جون هم برای اینکه خاله هدیه تنها نباشه اومده بود خونمون. اون چند روز حسابی خونمون شلوغ بود و باب میل جنابعالی   بیچ...
14 مرداد 1391

خوردن شصت پا

عزیز دل مامان الهی قربون اون شصت پات برم. همه بچه ها 6 تا 7 ماهگی شصت پاشونو می خورن. اما تو عزیزم الان تو یکسال و دو ماهگیت به شصت پا خوردن افتادی دیروز داشتم یواشکی تو رو که رو مبل دراز کشیده بودی و کارتون نگاه می کردی و نگاه میکردم. یه چیز عجیب دیدم دیدم با دست دو تا پاتو گرفتی و داری شصت پاتو به زور میندازی تو دهنت. یه بار شصت پای راستتو می خوردی و یه بارهم چپت رو کلی ذوق کردم و اومدم حسابی فشارت دادم و بووووووووووووووووووووووووووووست کردم. بعدشم به بابا جون زنگ زدم و با کلی ذوق براش گفتم ...
6 مرداد 1391

تلفن

امون از دست شیطونیات که هر چی پیدا می کنی یا میندازی تو لباسشویی یا تو فریزر. این دو تا وسیله برات شدن کمد. جمعه صبح بابایی رفت مغازه و من و تو با هم موندیم خونه تا خونه رو تمییز کنیم. طبق معمول من داشتم جارو برقی می کشیدم و تو هم که حسابی با جاروبرقی بدی، داشتی براش غر می زدی. جالب اینجاست تا جارو روشن میشه آواز خوندن تو هم شروع می شه و جارو که قطع می شه تو هم با تعجب چشاتو گرد می کنی می خندی و می ری. انگار که تو یه مبارزه پیروز شدی و منم کلی می خندم و قربونت می رم. تو این بین تلفن زنگ خورد اما هر چی گشتم گوشی رو پیدا نکردم . تموم اتاقو گشتم تو هم با دنبال من از این اتاق به اون اتاق و نیشخند می زدی تا تلفن قطع شد.   با م...
6 مرداد 1391

بام سبز

دیروز جمعه هوا بارونی بود و تمام نقشه های ما رو برای یه سفر ییلاقی بهم زد و ما نتونستیم بریم ییلاق و رفتیم خونه مادرجون و ناهار پیش اونا بودیم. اونقدر هوا بد بودم که ذوق گردش رو ازمون گرفته بود .برای هدیه جون و خاله زهرا زنگ زدیم که بریم بیرون اونا بدتر از ما حال گردش نداشتن. غروب با مادر جون اینا رفتیم بام سبز . مَل مَل و خاله رویا اونجا برنامه داشتن این پسر منم که عاشق این عروسکه. بردمش پارک بازی اونجا و همه با هم چرخ و فلک نشستیم و این فضول می خواست از لبه کابین بیرونو نگاه کنه خلاصه کلی  شیطونی کرد و برای خودش بازی کرد. اما چون مادر جون روزه بود ما ساعت 8 اومدیم خونه. بازم طبق معمول این وروجک نذاشت زیاد ازش عکس ب...
30 تير 1391
1